تــــــــــو کیستی؟

تو کیستی؟ که سفر کردن از هوایت را

نمیتوانم حتی به بالهای خیال...!

 



                                                    محد علی بهمنی

روسری در باد

وقتی غروب

سایه ها رنگ می بازند

به خانه می روی

با نگاه درخشانی از اشک

آرام و خسته می روی

از پای دیواری

درهجوم هزار نگاه بر رفتارت

ارام و خسته می روی

و یک لحظه بی درنگ

گره می زنی

روسری ساده ات را

در پناه دیواری

ای بانو

تا پناه خانه ات

خیابانها مانده است

و بادی که گاه می آید و

می رباید از تو

روسری ساده ات را.

 

 

و بازم عشــــــــــــــــــق

و عشق تنها عشق

                         تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس

و عشق تنها عشق

                         مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن

                                             و نوش داروی اندوه؟

                                            صدای خالص اکسیر می دهد این نوش

عاشقی اتفاق گیجی بود

من تو را ناتمام می مانم می روی و خدانگهدارت

در دلم تا همیشه خواهد ماند ارزوی قشنگ دیدارت

 

بچه گنجشک های دامانم حسرتت رو کلاغ می رقصند

عاقبت میکشد مرا این درد دوری از شانه ی سپیدارت

 

بعد تو اسمان همین رنگ است روزها می روند و می آیند

این منم ک تباه خواهم شد بی گمان در غرور بسیارت

 

عاشقی اتفاق گیجی بود اشتباهی برای مان افتاد

رفته ای و هوای ابری شهر می کشاند مرا به اصرارت

 

هر کجا می روی مواظب باش بازی ات سر شکستنک دارد

چشم هایم به راه خواهد بود تا پشیمان شوی از این کارت

 

 

زندگی چرا تا این حد پیچیده؟

دلتان برای کسی تنگ شده......... با او  تماس بگیرید.

میخاهید او را ببینید؟.............دعوتش کنید.

میخاهید درک شوید...........؟توضیح دهید.

سوال دارید؟..........بپرسید.

چیزی را دوست ندارید؟........بیان کنید.

چیزی را دوست دارید؟........ابرازش کنید.

چیزی رامیخاهید؟...........درخواستش کنید.

کسی رادوست دارید؟......بگویید.

وقتــــــــــی.......

وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،

 وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،

وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم... وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...

 و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند... وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...

بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرم...

 

برای من جالب بود شما هم تا اخرش بخونید

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،

 موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ

 دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد

 توجه همه قرار داشت . او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او

 پرسید :‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘

یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و

 عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در

 میان همه و از جمله من پیدا کند :

اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . ‘

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او

 اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او

 هم گروه باشند .

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و

 به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به

 مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته

 او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و

 دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد . مثلاً به من می گفت بزرگترین

 نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی

 خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را

 فهمیده بود .

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم

 و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم

۵ سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر

 آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :

‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از

 زیبایی صورتش در حیرتند .

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

همسرم جواب داد : ‘من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . ‘

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید .

ایــــــــــن روزها

این روزها حال مادری را دارم که طفل بیمارش را بر روی دست گرفته و خانه به خانه

 شهر به شهر از پیش این طبیب به پیش دیگری می چرخاند هر کس نسخه ای می

 پیچد  یکی در آغوشش می گیرد  یکی حالش از طفل من به هم می خورد دیگری

 برایش می گرید کسی میاید و دارویی نثارش می کند و کسی دعایش را بدرقه اش

 اما کسی او را برای درمان جایی بستری نمیکند دست آخر من می مانم و طفل

 بیمارم که جز همدردی خودم با او جز تیمار کردنش به دستان خودم و جز با توجه

خودم که مادرش هستم بهبودی نخواهد یافت.


چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی     ***    چه بــغـض ها که در گلو رســــوب شد نیامدی

حـریر آتشـــین ســخن تبر به دوش بت شــکن     ***    خـــــدای ما دوباره سنگ و چـــوب شد نیامدی

تـــمام طول هـــفته را به انتـــــظار جـــمعه ام      ***   دوبـاره صــبح ظهر عصرنه غروب شد نیــــامــدی

 یا مهدی (عج)

دلتنگی

اشک ازدلشکستگی است..

سکوت از تنهایی..

لبخند از مهربانی..

و این پست از دلتنگی......

میخاهم

می‌خواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم“


بگو قطار بایستد


بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند


بماند سوت بکشد، بماند دیر برود


بماند سوت بکشد، برود دور شود


بگو قطار بایستد


دارم آرزو می‌کنم


می‌خواهم از همین بین راه


از همین جای هیچ کس نیست


کمی از کنارهٔ دنیا راه بروم

از جاده‌های تنها


که مردان بسیاری را گم کرد...

تو کیستی؟

 

کیســـــــــــــــــــــتی که من

ایــــــــــــــــــــن گونــــــــه

بــــــــــــــــــــه اعتــــــــــــــــماد

نــــــــــــام خــــــــــــــــود را

با تــــــــــــــو می گویــــــــــم،

کلیــــــــــــــــــــد خانـــــــــــه ام را

در دســــــــــتت می گذارم،

نان شادیهـــــــــــایم را

با تو قســــــــــــــــمت می کنم،

به کــــــــــــنارت می نشیــــــــنم و بر زانـــــــــوی تو

این چنـــــــــــین آرام

به خـــــــــــــــــواب می روم؟

کیســـــــــــــــتی که من

این گونــــــــه به جــــــــــد

در دیـــــــــار رویاهای خویــــــــــش

با تـــــــــــو درنــــــــــگ می کنـــــــــــــم؟

احمد شاملو 

 

 

دلــــــــــــــم

دستان تو در دست من

انگار تنهایم هنوز

دلم میگیرد..................هنوز هم غصه دارم ..............


 

مابـــدهــــــــــــکاریــــــــم

ما بهم بدهـــــــــــــــــکاریم به یکــــــــــدیگر و به تمام " دوســــــــــتت دارم" های

 ناگفتـــــــــــــــــــــــه ای که پشــــــــت دیــــــــــــــوار غرورمــــــــــــــــان

 مانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد و آنهـــــــــــا را

 بلعیـــــــــــدیم تا نشــــــــــــــان دهیــــــــــــــــــم که منـــــــــــطقی

 هســـــــــــــــــــتیم

دلتنــــــــــــــگی

دلتنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــگی


خوشـــــــــــه انگور سیــــــــــــاه است


لگـــــــد کوبـــــــــش کن


لگـــــــد کوبـــــــــش کن


بگــــــــــــــــــــــــــــــــــذار ساعــــــــــــــــتی بمــــــــــاند


ســـــــــر بســـــــته بمانـــــــد


مســـــــــتت میکند انــــــــــــــــــدوه.......

دوســـــــــتشان بدار

از انســــــــــــــــــــــــــانها غمــــــــــــی به دل نگــــــــــــــــــــیر زیرا خود نیز

 غمــــــــــــگینند! با آنکه

 تنــــــــــــــهایند ولی از خود میــــــــــگریزند! زیرا به خـــــــــود و به

عشـــــــــــــق خـــــــــــــــــود و به

 حقیــــــــــــــــــقت خود شـــــــــــک دارند. پس دوســـــــــــتشان بدار

 حتــــــــــی اگر دوســــــــــــتت    

نداشته باشند!.....

مقایـــــسه عشـــق و دوســـــــت داشتن از دیدگاه دکتر شریعتی

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است


از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست


دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین

 می کند و باخود به قله بلند اشراق می برد

دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

وقتـــش همــــــین الان اســــــــت.

من فقط پنـــــــجرهای رو به جــــــــــــــهان دارم


تـــــــــــو گولم می زنی هنـــــــــــوز


دروغ مـــــــــی گویــــــــــی


نمی ایــــــــــی


اینـــــــــــجا دیگر کجاســـــــــــــــــت ؟


این جا هــــــــــــمه چیــــــــــز از حوالـــــــــــی حوصــــــــــله سر می رود


آدمی اصـــــــــــــلا نمی داند دانایــــــــــی چــــــــــیست


من هـــــــــــم مثـــــــــل تو خســـــــــــته ام


این ســــــــــــوی پل از من نیـــــــــست


این ســـــــــــوی پل آزارم می دهنـــــــــــد


تنــــــــــها بادهای بریده ی بیـــــــــن راه می فهمند چه می گویـــــــــــم

وقتــــــــــــش همین الآن اســــــــــت

شیطــــــــان

انـــــــــدازه ی یك حـــــــبه ی قنــــــد است !

گاهــــــــی می افتـــــــد توی فنــــــــــجان دل ما !

حـــــــــــل می شود آرام و آرام؛

بــــــی آنكه بفهمیم روحــــــــمان سر می كــــــــشد آنرا ؛

آن چــــــــــای شیــــــــــرین را

شیــــــــــطان زهــــــــرآگین دیـــــــــــرین را

آنوقـــــــــت او خون می شــــــــــــود در خانـــــــه ی تن ؛

می چرخـــــــد و می گردد و می مانـــــــــد آنجا ؛

او می شــــــــود من!!!!!!!!!!!!!!!!!